همینطوری توی فکرام غرق بودم که یه دفعه گرمای دستای آترین رو روی دستام حسکردم . خواستم دستمو از دستش جدا کنم که محکم تر دستامو فشار داد . زل زد توی چشام
آترین ــ میدونی چند روزه توی چشمات نگاه کردم ؟ چرا با من اینکارو می کنی ؟من معتاد چشمات شدم . امشب اومدم سیر توی چشات نگاه کنم .
بعدم آروم گفت :
آترین ــ و بعد برم ... برای همیشه !
پشیمونیو توی چشماش می خوندم . نگاهمو از نگاهش گرفتم و رومو برگردوندم . بعد با عجله بلند شدمو دستامو از دستش جدا کردم .
من ــ هیچ جا تنهام نمی ذاری ... چرا ولم نمیکنی بری ؟ بلایی که سرم اوردی کمبود ؟
آترین ــ اومدم ازت خدافظی کنم . سحر پرواز دارم .
یه لحظه سر جام خشک شدم . بعد با حالت خشکی گفتم :
ــ به سلامت
میدونستم که از ته قلبم نمیگم ... اما این تنها چیزی بود که اون موقع به ذهنم رسید . دستگیره ی در رو پایین کشیدم که درو باز کنم اما در قفل بود . واییییییییییی حالا چیکار کنم . یه دفعه آترین از پشت منو کشید توی بقلش . جیغخفیفی کشیدم . دوست نداشتم برم توی بقلش . بعد از اون کاری که باهام کرده بود ازشمتنفر شده بودم .
برگشتم طرفش و چشمامو دوختم تو چشاش . هر چی نفرت توی وجودم بود رو ریختمتوی چشمام و همه رو ریختم طرفش . اونم داشت توی چشام نگاه می کرد احساس می کردمداره تمام ذهنمو می خونه . احساسا برهنگی میکردم . انگار هیچ جوری نمی تونستم چیزیرو ازش پنهان کنم .
حلقه ی دستاش دور کمرم شل شد . انگار نفرتو از چشام خونده بود . اما تویتمام نفرتم احساس می کردم بازم دوسش دارم . نمی خواستم دوسش داشته باشم .
دستاشو از دورم برداشت . حلقه ی اشکو توی چشماش می دیدم . پشیمونی تو چشاشموج می زد . اما نه اینها فقط فیلمه . اون می خواد مثلا نشون بده که منو دوس داره . اما نه ! من دیگه خر نمی شم .
داشتم با خودم فکر میکردم که دستمو گرفت و باز کرد . کلید درو گذاشت تویدستمو رفت اونطرف روی تاب نشست و زل زد به آسمون . سریع درو باز کردم و رفتم پایین .
*****
چشمامو باز کردم . نور خورشید میزد توی چشمم . روی تختم غلت زدم و گوشیمو اززیر بالشم کشیدم بیرون . یه نگاهی به ساعتش انداختم . ساعت ده و نیم بود . سحر خیزشده بودم . از روی تخت بلند شدم .سروصدای مامان اینا نمیومد . جمعه بود اما ساعت دهو نیم همیشه بیدار میشدن . دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمت در اتاق . درو باز کردمکه یه دفعه یه پاکت نامه افتاد بیرون .
نظرات شما عزیزان: